از زبان شهرزادی در آینده

ساخت وبلاگ

یادش بخیر، آن روزهایی که تنها دلهره م برای سفر، صبح زود بیدار شدن بود که آنهم هیچ وقتِ خدا از ذوق، درست نخوابیدم و بی دردسر بیدار شدم.

حالا از آخرین سفر بی دغدغه ای که رفتم سالها میگذرد

حالا ساک خودم را که آن روزها با هزار منت و مشورت جمع میکردم، هیچ، ساک تمام اعضای خانواده را هم باید جمع کنم.

و چه کسی میداند که چقدر سخت است برای منِ وسواسی، جمع کردن وسایل ۵ نفر

به قول پسرم، مامان فقط در و پنجره ها رو برنمیداره! و هربار همسرم شکایت میکند که منکه میدونم نصف اینا بی استفاده میمونه

اما کافیه یکبار چیزی جا بماند، همان پسر مدام صدا میزند: مامان خانوم

و همسرِ صبورم هم به هربهانه ای میگوید که از بار بعد خودش حمع و جور‌میکند‌‌.

هیچ مردی نمیفهمد چقدر تفاوت است بین "مااامااان چی بپوشم؟" تا "مامان چی بپوشم؟"

بار اول، کودکیمان بود که همیشه حرف حرف مادر بود و مسئولیت تفکر، از ما صلب

اما بار دوم، با هربار پرسیدن این سوال، بارِ ۲ جفت چشم، بر دوش آدم اضافه میشود. ۲ چشم که باید جای آتها ببینی، یک تن که باید جای آنها حس کنی و یک فکر که جای آنها فکر کنی و همه اینها فقط برای یک دست لباس ، که اگر درست انتخاب شوند، در نهایت به بغل و دوستت دارم های سرخوشانه ای ختم میشوند که به دنیا خستگی می ارزند

اما من هنوز، گاه و بی گاه میپرسم که چی بپوشم و همسر شوت طبعم، هرگز جوابی درست نداد با اینکه همیشه منتظر بودم

حالا باید بروم، من یک مادرِ مسئولیت بپذیرم که باید با شما خداحافظی کتم تا به بررسی امورات شبانه منزل، از جمله : چرا بچه ها بیدارند؟ رویشان کنار نرفته باشد؟! تشنه نیستند؟ صبحانه چی داریم؟ و... بپردازم

من نویس...
ما را در سایت من نویس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ishansnevise بازدید : 192 تاريخ : دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت: 11:40