دخترعموی بزرگم صبح رفت و به قولی سور تموم شد
بعد از اینکه از پادژ جدا شدم تا بره پیش اون، یک نفس تا دروازه دولت اشک ریختم. از خدا خواستم این حالمو عوض کنه
خب؛ یکی از همکلاسیامو دیدم تو مترو
خونشون اصلا سمت غربه و گفت اینور یه کاری داره
تا متروی نزدیک خونه خندیدیم تا حد مرگ
حالم عوض شد
الانم حقیقتا سوسن خانم و این حرفا
خدایا شکرت دیگه
همبنجوری مراقبم باش هی
من نویس...برچسب : نویسنده : ishansnevise بازدید : 161