روز اول درخیابان

ساخت وبلاگ
در خیابان قدم میزنم. اولین باره که این ساعت بیرونم. بچه ها از مدرسه برمیگردن و نگاه بعضیاشون حسرتی توش داره که ای کاش ماهم مدرسه نمیرفتیم و صدای آهنگ بلند میشه که یاد نیاد که بغض بشه غم اولین اول مهری که مدرسه ای نیست.

کسی از مدرسه قبلیم( چقدر سخته این ترکیب! مدرسه ماست هنوز!) و اسم های معلم هایی به میون میان که چهارسال زندگی کردم باهاشون و آب خوردن بهونه میشه برای نشکستن بغض.

شاخه نبات میگه که چه دردناکه فکر اینکه همون قدر که به دبیرستان وابسته بودیم، به دانشگاه وابسته میشیم و باز همون 4 سال طول میکشه و تموم میشه....توپ محکم تر به زمین کوبیده میشه که بغض نشکنه

از شاخه نبات و سبد خداحافظی میکنم و یاد روزهایی میوفتم که فاصله هم خداحافظی تا سلام بعدیش، 13-14 ساعت بیشتر نبود و اینبار هیج راه گریزی نیست. بغض شکسته و اشکها روان شده اند...

انقدر سخت رسیدم به اینجا که یادم رفت بهترین روزام دارن میگذرن

حالا هرروز دور تر از دیروز میشیم و دلخوش به همون دیدار هفتگی که حداقل سه ماه پابرجاست. بعد چه شود؟ خدا میدونه....

نوشته شده در دوشنبه سوم مهر ۱۳۹۶ساعت 18:34 توسط من|

من نویس...
ما را در سایت من نویس دنبال می کنید

برچسب : درخیابان, نویسنده : ishansnevise بازدید : 206 تاريخ : شنبه 8 مهر 1396 ساعت: 13:36