کسی از مدرسه قبلیم( چقدر سخته این ترکیب! مدرسه ماست هنوز!) و اسم های معلم هایی به میون میان که چهارسال زندگی کردم باهاشون و آب خوردن بهونه میشه برای نشکستن بغض.
شاخه نبات میگه که چه دردناکه فکر اینکه همون قدر که به دبیرستان وابسته بودیم، به دانشگاه وابسته میشیم و باز همون 4 سال طول میکشه و تموم میشه....توپ محکم تر به زمین کوبیده میشه که بغض نشکنه
از شاخه نبات و سبد خداحافظی میکنم و یاد روزهایی میوفتم که فاصله هم خداحافظی تا سلام بعدیش، 13-14 ساعت بیشتر نبود و اینبار هیج راه گریزی نیست. بغض شکسته و اشکها روان شده اند...
انقدر سخت رسیدم به اینجا که یادم رفت بهترین روزام دارن میگذرن
حالا هرروز دور تر از دیروز میشیم و دلخوش به همون دیدار هفتگی که حداقل سه ماه پابرجاست. بعد چه شود؟ خدا میدونه....
نوشته شده در دوشنبه سوم مهر ۱۳۹۶ساعت 18:34 توسط من|
من نویس...برچسب : درخیابان, نویسنده : ishansnevise بازدید : 206